بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم...» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود. |
 |
 |
از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.» |
بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درباره ی رفتن صحبت می کنین. من هم می خواهم آماده بشم.» |
 |
 |
مامان، بنی کوچولو را بغل کرد و گفت:«تو فقط یه قسمتاز حرفای ما رو شنیدی.» بانی کوچولو گفت:«مگه ادامه هم داشت؟» مامان گفت:«بله، ما داشتیم درباره ی رفتن به بازار صحبت می کردیم. می خواستیم یه میز قشنگ برات بخریم. قرار بود که تو را غافلگیر کنیم.» چشم های بانی از خوش حالی برق زد و مامان را محکم بغل کرد. مامان با خنده ادامه داد:«ممکنه تو کوچولو باشی اما گوش های بزرگ و تیزی داری |