بهارکودکی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کودکان و آدرس reyhaneh10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





يك روز دختركوچولويي به مدرسه رفت. او روز اولش بود كه به مدرسه مي رفت. او خجالت مي كشيد كه اسمشرابگويد. مادرش هم پشت در كلاس ايستاده بود. او فكر كرد كه مادرش نيست وگريه كرد.او حتا نمي توانست نقاشي كند فقد گريه ميكرد. چند روز گذشت دختر كوچولو ديگر گريه نميكردوخيلي خوش حال بود 

 

[ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ] [ 9:22 ] [ ریحانه ]

1335049586 اس ام اس سرکاری   اردیبهشت 91

بابا خیلی دوست دارم
 
.
.
.
.

 

کی با تو بود؟گفتم بابا

 

صد حبه ی نبات و قند تقدیم تو باد

 

شیرینی پوزخند تقدیم تو باد

 

تا سفره ی ما کفاف وزنت بدهد

 

یک گله ی گوسفند تقدیم تو باد

 

آهای تویی که همیشه کنارمی
.
.
.
.
.
برو اونورتر خیلی جا گرفتی

 

دقت کردین وقتی ctrl+w رو می زنین بادکنک های رنگی تو صفحه ظاهر میشه

 

توآدم بیکاری هستی در صورتیکه :
1.عضو فیس بوک باشی!!!
2.موبایل داشته باشی!
4-وقتتو واسه خوندن این مطلب تلف میکنی!
5- نفهمیدی تو این مطلب شماره 3 وجود نداره؟!!!!!!
7-الان چک کردی ببینی که شماره 3 هست یا نه؟!!!!
8- شماره 6 کجاست؟!!
9-حالا لبخند می زنی!!!
10- شماره 1 کجاست؟.
.
۱۱-هه هه هه رفتی چک کنی ببینی شماره 1 هست؟..
حالا خداییش فکر می کنی آدم بیکـــــــاری نیستی؟؟؟

 

اوباما مرده!
.
.
.

خب معلومه مرده
دنبال چی میگردی؛ نکنه زنه؟

 

ببخشيد بيدارت كردم چند وقته اين معماي گيج كننده

مثل خوره افتاده به جونم كه! ا

گه به صبحانه ميگيم صبحونه و به هندوانه ميگيم هندونه.پس چرا به پروانه نميگيم پروونه؟!

 

 

[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ] [ 19:47 ] [ ریحانه ]

 

   
 

 

مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي كه گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟» دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره كرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

[ شنبه 15 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:7 ] [ ریحانه ]

 

 

قصه کودکانه

 

یکی بود یکی نبود.

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

 

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

 

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

 

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

 

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

 

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

 

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

 

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.

 

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

 

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

 

[ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:27 ] [ ریحانه ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 80
بازدید کل : 34049
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->


Upload Music