بهارکودکی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کودکان و آدرس reyhaneh10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





http://www.askdin.com/gallery/images/3104/2_Dokhtar2.png

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:5 ] [ ریحانه ]

یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. »

مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.

آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ »
 

پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. »

مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. »
 

مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد.

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:25 ] [ ریحانه ]

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »
می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »
گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »
گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »
بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »
گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »
از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.
 

به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »

باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »
لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »
گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »
گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »
اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »
ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »
گفتم: « بی ادب! »
بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »
خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »
آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم.
صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »
 

هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ »

دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »
به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.
 

به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی خانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:17 ] [ ریحانه ]

 

يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها  بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .

وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .

    

 

 

سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .

پدر لاك پشت به پسرش گفت : پسرم تو برگرد و آن را بياور .

پسرك اول قبول نكرد ، ولي پدر برايش توضيح داد كه ما بدون دربازكن نمي توانيم قوطي ها را باز كنيم و چيزي بخوريم و صبر مي كنيم تا تو برگردي . ما به تو قول مي دهيم

 پسرك با ناراحتي به راه افتاد

 

   

سه روزگذشت ، آنها خيلي گرسنه بود . ولي چون قول داده بودند ، باز هم انتظار كشيدند .

يك هفته گذشت ، مادر به پدر گفت : مي خواهي چيزي بخوريم ، او كه نخواهد فهميد .

پدر گفت : نه ما قول داده ايم و بايد صبر كنيم .

خلاصه سه هفته گذشت . مادر گفت : چرا دير كرده بايد تا حالا مي رسيد .

 

   

پدر گفت : آره حق با شماست ، بهتر است تا او برگردد ، لااقل ميوه اي بخوريم .

آنها ميوه اي بر داشتند اما قبل از اينكه بخورند صدايي به گوششان رسيد كه گفت : آهان ! مي دانستم تقلب مي كنيد .

اين صداي بچه لاك پشت بود كه از پشت بوته ها بيرون آمد .

و گفت : ديديد زير قولتان زديد ؟ چه خوب شد كه نرفتم !

 

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:59 ] [ ریحانه ]

    

ونوس كوچولو در شيراز بدنيا آمده بود ولي چون پدر ونوس يك پزشك بود ،  براي كمك به مردم نيازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم كمك كند .  و از زماني كه ونوس كوچك بود هميشه زمستانها در جنوب كشور بودند .

جنوب كشور هميشه هوا آفتابي است و هيچ وقت باران و برف نمي بارد .

در زمستان كه هواي همه جاي كشور سرد است ، هواي قسمتهاي جنوب كشور خوب و قابل تحمل مي شود .

 

تابستان گذشته  وقتي ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپيما به تهران آمدند . در آنجا به منزل عمويشان رفتند

 بعد از چند روز تصميم گرفتند  با ماشين عمو همگي به شمال بروند .

 

آنها همگي به شمال رفتند و چون دختر عموي ونوس، هم سن او بود خيلي به آنها خوش مي گذشت .

 

 با هم در كنار رودخانه سنگ جمع مي كردند و بازي مي كردند . در كنار ساحل خانه هاي شني مي ساختند . شنا مي كردند و از مسافرتشان لذت مي بردند  .

 

يك روز غروب هنگامي كه از جنگل بر مي گشتند هوا ابري شد و باران باريد . آخه هواي شمال هميشه غيرقابل پيش بيني است و حتي وسط تابستان هم باران مي بارد . عموي ونوس كه در حال رانندگي بود ، براي اينكه جلوي خودش را بهتر ببيند برف پاك كن ماشين را روشن كرد .

همه در ماشين مشغول گفتگو بودند كه يكدفعه ونوس از مادرش پرسيد : مادر اون چيه ؟

مادرش گفت : چي ؟ 

 

 

ونوس با دستهايش به شيشه جلوي ماشين اشاره كرد و با تعجب پرسيد : اوني كه جلوي شيشه ماشين تكان مي خورد .

يكدفعه توجه همه به شيشه پاك كن ماشين جلب شد و همه از اين سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت : خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاك كن نديده . آخه در بندر عباس تا حالا باران نباريده و ما هيچوقت از برف پاك كن ماشين استفاده نمي كنيم  .

 

آن روز همه چيز براي ونوس خيلي جالب بود . خيس شدن زير باران ،  جاري شدن آب باران در خيابان ، صداي چيك چيك باران كه روي سقف سفالي  مي خورد و چترهاي رنگانگي كه مردم در دستشان داشتند  .

ونوس هم خيلي دلش مي خواست يكي از اين چترهاي قشنگ داشته باشد . و از مادرش خواهش كرد تا يك چتر براي او بخرد .

مامان ونوس يك چتر قشنگ صورتي با خالهاي سفيد براي او خريد .

 

 

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند . وقتي ونوس چترش را از چمدان در آورد ، به مامانش گفت : آخه اگه اينجا باران نباره من كي چترم را استفاده كنم .

مادرش گفت : عزيزم تو اينجا هم مي تواني چترت را استفاده كني . چون آفتاب اين جا خيلي شديد است اگر تو از چتر استفاده كني ، آفتاب تو را كمتر اذيت مي كند .

فرداي آنروز ونوس با چتر قشنگش در خيابانهاي آفتابي بندرعباس قدم مي زد و همه از  ديدن اين دختر كوچولوي خوشگل با چترش قشنگش لذت مي بردند .

 

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:51 ] [ ریحانه ]

یکی بود... یکی نبود...

غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

در زمان های قدیم ،سه بچه بز به نام های شنگول ،منگول و حبه ی انگور با مادرشون زندگی میکردند.

روزی از روز ها مادر بز ها برای پیدا کردن غذا به بیرون رفت وبه بچه های خود گفت:

بچه های عزیزم!وقتی کسی در زد به صداش توجه کنین تا کسه بی معرفتی نباشه.

صدام رو بخاتر داشته باشین. یک دو سه...

بعد به بیرون رفت تا غذا پیدا کنه.

آقا گرگه در حمون لحظه به خونه ی دوبلکس مامان بزی رفت.

در زد و گفت:منم ،منم مارتون.غذا آوردم براتون.

تو حمون لحظه شنگول گفت:برو آقا گرگه؟؟؟

آیفون تصویری داریم!!!

بعد رفت و ماسکه مامان بزی رو خرید.با اون به جلوی خونشون رفت.

بعد در زد و گفت:منم ،منم مارتون غذا آوردم براتون.

منگول گفت:چقدر صدات کلفته؟؟؟نه تو مامان ما نیستی.

بعد رفت جلوی خونه ی مامان بزی و در زد و حمون حرفا ی دروغ رو زد.

شنگول و منگو... درو باز کردن.

گرگه تا دید خونه باحاله، زود رفت و سند خونه رو به اسم خودش گذاشت.

اما قبل از اینکه به سند برسه ،شنگول پیلنگیش داد.

بعد منگول حرکت یک کشتی کجی رو روی گرگ رفت.

حبه ی انگور یه جایی واستاده بود و تشویق میکرد.

مامان بزی از راه رسید.دید آقا گرگه یک چسب زخم روی صورتش هست.

بعد گرگه بدون صبر شنگول منگول رو دزدید.

اما وقت نکرد حبه ی انگور رو بدزده.

مامان بزی با حبه ی انگور به دنبال گرگه رفتن.

گرگه خسته بود و خوابید.مامان بزا شکم اونو پاره کرد.بچه ها او مدن بیرون.

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 16:4 ] [ ریحانه ]

 

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را  آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت 

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد

 همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است  

  

 

از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد  ، گفته‌ مي‌شود :آش نخورده و دهان سوخته

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ ریحانه ]

شعر کودکانه,شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ,شعر حیوونای رنگارنگ

 

حیوونای رنگارنگ


 

حیوونا خیلی هستن

وحشی واهلی هستن


گاو، بچه اش گوساله

بز، بچه اش بزغاله


گوسفند و میش و بره

می چرند توی دره


اسب و شتر تو صحرا

بار می برند به هرجا


روباه وشیر و پلنگ

حیوونای رنگارنگ


تو دشت وکوه و بیشه

پیدا می شه همیشه

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 10:41 ] [ ریحانه ]

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.


 

خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت . خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
 


خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بودو با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد

[ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:21 ] [ ریحانه ]

شعر,شعر کودکانه

 

 

 

گُنده است و او دارد

وزن و هیکلی سنگین

 

خوش به حال گاوی که

ذره ای نشد غمگین

 

یونجه می خورد هر روز

غصه ای ندارد او

 

می رود به هر جایی

بوده قلدُر و پُر رو

 

دائماً دُمَش را نیز

می دهد تکان اما

 

خسته هم نمی گردد

گاو گنده و زیبا

 

روز و شب، مگس ها را

می پراند او با دُم

 

با صدای زنگوله

لحظه ای نگردد گُم

 

اهل بازی و تفریح

هست و بادُمش شاد است

 

از تمام غم ها نیز

راحت است و آزاد است

 

بی خیال و دل گنده

هست و بوده او نادان

 

داده حقو به او روزی

مانده عقل ما حیران

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:48 ] [ ریحانه ]

   
 

 

من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابان پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟» گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .» به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم . به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟» گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .» دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .» من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها .

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:52 ] [ ریحانه ]

   

 

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. - چه كسي در مي زند؟ - يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله) آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت و كفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم! وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست. عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ ریحانه ]

 .

 

شاپرکی گفت، چی گفت؟

یواشکی گفت ،  چی گفت؟

تو گوش من گفت ، چی گفت؟

یکی یکی گفت ، چی گفت؟  (۲)

 

گفت به گلا دست نزنین

دست دست دست نمی زنیم

غنچه هاشون رو نکنین

نه نه نه نمی کنیم  (۲)

 

گفت که گلا تو باغچه ها قشنگن

غنچه هاشون کوچیک و  رنگارنگن  (۲)

 

ما غنچه ها رو دوست داریم

تو باغچه ها نمی ذاریم

هر جا گلی تشنه باشه

می ریم براش آب میاریم (۲)

 

[ پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:19 ] [ ریحانه ]

[تصویر:  1316707629.jpg]

صبح زودتر از همیشه به اشتیاق دیدار هم کلاسی ها از خواب بیدار 

می شوی و با خواب تابستانی وداع می کنی.

بیدار می شوی تا بار دیگر شاهد تولدی دیگر در خود باشی.

بیدار می شوی تا دوباره علم را در رگ های حیات خود به کار اندازی

تا الفبای زندگی ات را که هنوز ناتمام مانده است،

بیاموزی. دلتنگ تر از همیشه راهی می شوی،

البته این بار بدون اضطراب و تأخیر، بدون امتحان و پرسش می روی تا متولد شوی،

سبز شوی، شکوفا شوی!

می روی برای ساختن فردایی بهتر و محکم تر چرا که فردا از آن توست.

می روی تا پلی بسازی برای عبور از آن برای رد شدن به سوی آینده.

می روی زودتر از همیشه با گام های استوار و جویای حقیقت

از کوچه پس کوچه های جهل و غفلت تا از الفبای زندگی خودرا

با شکستن سدهای جهل و نادانی پیدا کنی. می روی تا آن را که زیباست بیاموزی!

می روی تا «آ» را بیاموزی تا کلماتی همچون آرامش و آسایش و آب را یاد بگیری

تا عطش وجودت را سیراب کنی.

می روی تا «ب» را یاد بگیری تا کلماتی مثل بردباری، برادری، برابری را

با تمام وجودت لمس نمایی و با یاد گرفتن نون، برکت زندگی را درمی یابی.

در حیاط مدرسه وارد می شوی، بوی اسپند فضا را معطر کرده است.

بوی یار مهربان می آید، بوی عطر معلم و هم کلاسی،

بوی نیمکت و تخته تو را به سرزمین آرزوهایت می کشاند.

 دست های خود را دراز می کنی.

تو منتظر دست های گرم و مهربان معلمی تا تو را از دالان های وحشت زای تاریکی

و تنهایی جهل و غفلت با چراغ نور و معرفت به قله های وسیع سعات برساند

و اندیشه اش تو را از حضیض ذلت برهاند.

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, ] [ 12:57 ] [ ریحانه ]

 

توی حیاط خونه

یک کبوتر نشسته

 

دارم اونو می بینم

انگار بالش شکسته

 

شاید یه بچه ی بد

سنگی زده  به بالش

 

بالش وقتی شکسته

بد شده خیلی حالش

 

کبوتر بیچاره!

الهی برات بمیرم!

 

الان برای بالت

یه کم دوا می گیرم

 

بالت رو زود می بندم

اینکه غصه نداره

 

حالت خوبِ خوب میشه

پر می کشی دوباره

 

 

[ سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:42 ] [ ریحانه ]

  

در جنگل سر سبز و قشنگي  خرگوش باهوشي زندگي مي كرد .

 يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .

ولي هيچوقت موفق نمي شدند .

يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم  و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .

گرگ گفت : چه نقشه اي ؟

    

روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر  و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .

 

 

 

روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .

با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .

و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .

خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .

    

 

او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .

خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .

 

    

بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .

گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .

خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

 

 

 

 

    

 

    

 

 

    

 
 

[ دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, ] [ 21:8 ] [ ریحانه ]

در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد .

او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد .

يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند .

پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .

 

ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود .

آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد .

صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد 

 

خواست پرواز كند ولي بلد نبود .

از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد .

روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده ها نشست 

 

وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد .

يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد 

 

شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد .

فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند .

 

فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه  نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني .

بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت 

 

صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد .

ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند .

به انتهاي باغ رسيد . خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .

 

 در اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم .

گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند  

[ دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, ] [ 21:2 ] [ ریحانه ]

 


 

روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد .

الاغ خيلي ترسيد ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .

 

 

 الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري .

گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم .

الاغ گفت : چون  اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند .

گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ كجاست ؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه .

در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و تمام دندانهاي گرگ شكست .

الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است . 

 

[ یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, ] [ 16:27 ] [ ریحانه ]

   

 

 

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

 

 

 

 

 

ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد

 

 

 

 

 

 

 

و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.

 

 

 

 

 

 

دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم.

گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

 

 

 

 

 

 

دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.

 

 

 

 

 

 

 

صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

 

 

 

 

 

 

روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

 

 

 

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.

 

 

 

 

 

سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

 

 

 

 

 

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد.

 

 

[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:46 ] [ ریحانه ]

 

دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .

او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.

 

 داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.

 

 

داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.

 

 

داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد.

داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذت مي برد.

 

 

 

داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.

 

 

 

 

گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.

 

 

 

گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.

 

 

 

داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است.

[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:41 ] [ ریحانه ]

پرنده مهربان 

روزي  كوچولويي تصميم گرفت با  اش به  پياده روي برود

او يك    و يك را درون   اش گذاشت  

او اش را بر سر كرد   

و   را درون قرار  داد و بيرون رفت 

ناگهان تندي وزيد و اش را روي 

نوك انداخت

يك كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي  پريد

و او را با نوكش به زمين انداخت

و    كوچولو را      كرد

بعدبراي تشكر از كوچك كمي از خرده هاي  ريخت 

حالا ديگر   كوچك هم   بود

[ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:23 ] [ ریحانه ]

 

شعر کودکانه

 

کی بود کی بود؟

یه صابون کوچیک موچیک

گریه می کرد چیلیک چیلیک

 

غصه می خورد همیشه

می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه

 

هر روز دارم آب می خورم تَر می شم

ولی کوچیک تر می شم

 

رفتم پیشش نشستم

براش یه خالی بستم

 

گفتم من هم اون قدیما غول بودم

مثل تو خنگول بودم

 

کوچیک شدم که با تو بازی کنم

سُرت بدم سُرسُره بازی کنم

[ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:19 ] [ ریحانه ]

20120710102248984_01

دیروز داشتم فکر می کردم تعطیلات امسال چکار کنم که یه دفعه

برنامه لذت نقاشی شروع شد. رفتم تو فکر نقاشی.

احساس کردم چقدر نقاشی کشیدنو دوست دارم.

اصلا به قول بابراس من عاشق نقاشیم .فکر کردم اگه من نقاش بشم

چیزهایی می کشم که کمتر به ذهن دیگران می رسه .

اصلا یه سبکی می کشم که کاملا جدید باشه.

خیلی زود هم یه نمایشگاه می زنم. البته یه نمایشگاه متفاوت .

مثلا شاید کنار دریا تو چند تا چادر مسافرتی نمایشگاه زدم …

این فکرا انقدر بهم انرژی داد که تا به خودم اومدم دیدم هر چی پول داشتم

برای خرید رنگ و کاغذ و بوم نقاشی خرج کردم .

بعد زنگ زدم کانون و برای کلاس نقاشی ثبت نام کردم .

یه دفعه یاد یکی از دوستام افتادم که چند ساله کلاس نقاشی می ره .

باهاش تماس گرفتم و مفصل درباره تصمیمم صحبت کردم .

دوستم که البته همیشه بلده تو ذوق بزنه،

گفت فکر خوبیه ولی رنگ و بوم نمی خواست .

حالا فعلا باید تا چند وقت با مداد کوزه بکشی.

اول باید طراحی با مداد رو یاد بگیری وقتی به طراحی مسلط شدی

بعد کم کم وارد رنگ آمیزی می شی و بعد …

اوووه انقدر گفت و گفت تا همه ذوق و شور و انرژیمو ریخت

تو سطل آشغال .من که اصلا حوصله نداشتم کوزه بکشم.

دلم می خواست برای اولین نقاشی یه منظره بکشم

اون طرف دریا که با نمایش چند تا اسب وحشی ،

این طرف جنگل که تو مه گم شده باشه و …

یه نقاشی رویایی با یه عالمه رنگ روغن .

 با خودم فکر کردم بی خیال حرفهایی که زد من ثابت می کنم

که از همون اولم می شه نقاشی با رنگ روغن کشید.

بیست تا کاغذ پاره کردم ولی آخر سر یکی از نقاشیهام

شبیه نقاشی هایی که توی کارتونای تلویزیون نشون میدن شد.

برای اینکه طبیعی تر بشه زیرش نوشتم (پرنیا هفت ساله از تهران) بعد زدم به دیوار اتاقم .

خلاصه خورشید کم کم پشت کوهها پنهان شد و شب از راه رسید

و موقع کفیدن شد. بلاخره سرم به بالش رسید.

یه نیم نگاهی به راهی که رفته بودم کردم و با خودم فکر کردم

اگر چه خیلی خسته و کلافه شدم و بیخودی پولامو هدر دادم

ولی یه نتیجه خوب گرفتم اینکه دیگه درباره نقاشی تردید ندارم

لااقل مطمئنم این یه کار رو نمی خوام دنبال کنم. مطمئن شدم

که من قرار نیست نقاش بشم و دیگه لازم نبود به بدبختی های نمایشگاه نقاشی فکر کنم.

البته بی برنامه هم باقی نموندم آخه دختر خالم زنگ زد و گفت می خواد بره سفالگری .

خوب که فکر می کنم می بینم من عاشق گل بازیم.

خدائیش کوزه ساختن خیلی باحال تر از کوزه کشیدنه .

به هر حال این تابستون ما قراره پر از کوزه باشه.

اگه زود خوابم نمی رفت برای جای نمایشگاه سفال هم یه فکری می کردم .

آخه نوجوونیه و یه دنیا شور و حال و انرژی و فکرهای اینجوری.

[ پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:9 ] [ ریحانه ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 34023
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->


Upload Music