بهارکودکی | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! » صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. » به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. » باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. » هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ » دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! » به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی خانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.
یکی بود... یکی نبود... غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان های قدیم ،سه بچه بز به نام های شنگول ،منگول و حبه ی انگور با مادرشون زندگی میکردند. روزی از روز ها مادر بز ها برای پیدا کردن غذا به بیرون رفت وبه بچه های خود گفت: بچه های عزیزم!وقتی کسی در زد به صداش توجه کنین تا کسه بی معرفتی نباشه. صدام رو بخاتر داشته باشین. یک دو سه... بعد به بیرون رفت تا غذا پیدا کنه. آقا گرگه در حمون لحظه به خونه ی دوبلکس مامان بزی رفت. در زد و گفت:منم ،منم مارتون.غذا آوردم براتون. تو حمون لحظه شنگول گفت:برو آقا گرگه؟؟؟ آیفون تصویری داریم!!! بعد رفت و ماسکه مامان بزی رو خرید.با اون به جلوی خونشون رفت. بعد در زد و گفت:منم ،منم مارتون غذا آوردم براتون. منگول گفت:چقدر صدات کلفته؟؟؟نه تو مامان ما نیستی. بعد رفت جلوی خونه ی مامان بزی و در زد و حمون حرفا ی دروغ رو زد. شنگول و منگو... درو باز کردن. گرگه تا دید خونه باحاله، زود رفت و سند خونه رو به اسم خودش گذاشت. اما قبل از اینکه به سند برسه ،شنگول پیلنگیش داد. بعد منگول حرکت یک کشتی کجی رو روی گرگ رفت. حبه ی انگور یه جایی واستاده بود و تشویق میکرد. مامان بزی از راه رسید.دید آقا گرگه یک چسب زخم روی صورتش هست. بعد گرگه بدون صبر شنگول منگول رو دزدید. اما وقت نکرد حبه ی انگور رو بدزده. مامان بزی با حبه ی انگور به دنبال گرگه رفتن. گرگه خسته بود و خوابید.مامان بزا شکم اونو پاره کرد.بچه ها او مدن بیرون.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد. خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت . خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
گُنده است و او دارد وزن و هیکلی سنگین
خوش به حال گاوی که ذره ای نشد غمگین
یونجه می خورد هر روز غصه ای ندارد او
می رود به هر جایی بوده قلدُر و پُر رو
دائماً دُمَش را نیز می دهد تکان اما
خسته هم نمی گردد گاو گنده و زیبا
روز و شب، مگس ها را می پراند او با دُم
با صدای زنگوله لحظه ای نگردد گُم
اهل بازی و تفریح هست و بادُمش شاد است
از تمام غم ها نیز راحت است و آزاد است
بی خیال و دل گنده هست و بوده او نادان
داده حقو به او روزی مانده عقل ما حیران
|
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند . ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود . روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد . با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين . و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد . خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است . او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد . خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است . بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است . گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است . خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد . |
|||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||
|
|
||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||
|
|
||||||||||||||||||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
|
|
روزي الاغ هنگام علف خوردن ،كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد . الاغ خيلي ترسيد ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد . |
|
|
الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري . گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم . الاغ گفت : چون اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند . گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ كجاست ؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه . در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و تمام دندانهاي گرگ شكست . الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است .
|
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
|
دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .
او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.
داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.
داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.
داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد.
داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذت مي برد.
داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.
گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.
گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.
داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است.
پرنده مهربان |
|
|
|
روزي |
|
او يك |
|
او |
|
و |
|
ناگهان |
|
نوك |
|
يك |
|
و |
|
و |
|
بعد |
|
حالا ديگر |
کی بود کی بود؟
یه صابون کوچیک موچیک
گریه می کرد چیلیک چیلیک
غصه می خورد همیشه
می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه
هر روز دارم آب می خورم تَر می شم
ولی کوچیک تر می شم
رفتم پیشش نشستم
براش یه خالی بستم
گفتم من هم اون قدیما غول بودم
مثل تو خنگول بودم
کوچیک شدم که با تو بازی کنم
سُرت بدم سُرسُره بازی کنم
دیروز داشتم فکر می کردم تعطیلات امسال چکار کنم که یه دفعه
برنامه لذت نقاشی شروع شد. رفتم تو فکر نقاشی.
احساس کردم چقدر نقاشی کشیدنو دوست دارم.
اصلا به قول بابراس من عاشق نقاشیم .فکر کردم اگه من نقاش بشم
چیزهایی می کشم که کمتر به ذهن دیگران می رسه .
اصلا یه سبکی می کشم که کاملا جدید باشه.
خیلی زود هم یه نمایشگاه می زنم. البته یه نمایشگاه متفاوت .
مثلا شاید کنار دریا تو چند تا چادر مسافرتی نمایشگاه زدم …
این فکرا انقدر بهم انرژی داد که تا به خودم اومدم دیدم هر چی پول داشتم
برای خرید رنگ و کاغذ و بوم نقاشی خرج کردم .
بعد زنگ زدم کانون و برای کلاس نقاشی ثبت نام کردم .
یه دفعه یاد یکی از دوستام افتادم که چند ساله کلاس نقاشی می ره .
باهاش تماس گرفتم و مفصل درباره تصمیمم صحبت کردم .
دوستم که البته همیشه بلده تو ذوق بزنه،
گفت فکر خوبیه ولی رنگ و بوم نمی خواست .
حالا فعلا باید تا چند وقت با مداد کوزه بکشی.
اول باید طراحی با مداد رو یاد بگیری وقتی به طراحی مسلط شدی
بعد کم کم وارد رنگ آمیزی می شی و بعد …
اوووه انقدر گفت و گفت تا همه ذوق و شور و انرژیمو ریخت
تو سطل آشغال .من که اصلا حوصله نداشتم کوزه بکشم.
دلم می خواست برای اولین نقاشی یه منظره بکشم
اون طرف دریا که با نمایش چند تا اسب وحشی ،
این طرف جنگل که تو مه گم شده باشه و …
یه نقاشی رویایی با یه عالمه رنگ روغن .
با خودم فکر کردم بی خیال حرفهایی که زد من ثابت می کنم
که از همون اولم می شه نقاشی با رنگ روغن کشید.
بیست تا کاغذ پاره کردم ولی آخر سر یکی از نقاشیهام
شبیه نقاشی هایی که توی کارتونای تلویزیون نشون میدن شد.
برای اینکه طبیعی تر بشه زیرش نوشتم (پرنیا هفت ساله از تهران) بعد زدم به دیوار اتاقم .
خلاصه خورشید کم کم پشت کوهها پنهان شد و شب از راه رسید
و موقع کفیدن شد. بلاخره سرم به بالش رسید.
یه نیم نگاهی به راهی که رفته بودم کردم و با خودم فکر کردم
اگر چه خیلی خسته و کلافه شدم و بیخودی پولامو هدر دادم
ولی یه نتیجه خوب گرفتم اینکه دیگه درباره نقاشی تردید ندارم
لااقل مطمئنم این یه کار رو نمی خوام دنبال کنم. مطمئن شدم
که من قرار نیست نقاش بشم و دیگه لازم نبود به بدبختی های نمایشگاه نقاشی فکر کنم.
البته بی برنامه هم باقی نموندم آخه دختر خالم زنگ زد و گفت می خواد بره سفالگری .
خوب که فکر می کنم می بینم من عاشق گل بازیم.
خدائیش کوزه ساختن خیلی باحال تر از کوزه کشیدنه .
به هر حال این تابستون ما قراره پر از کوزه باشه.
اگه زود خوابم نمی رفت برای جای نمایشگاه سفال هم یه فکری می کردم .
آخه نوجوونیه و یه دنیا شور و حال و انرژی و فکرهای اینجوری.