بهارکودکی | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
بودم یه هاپو هاپ وهاپ و هاپ اومد تو رسید به رختخوابم فوری دوید توخوابم رفت و رسید به پیشی گفت زن من نمی شی پیشی ولی فرار کرد خوابم رو خنده دار کرد
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.
یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد. تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم. فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند. شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد. داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد يك روز دختركوچولويي به مدرسه رفت. او روز اولش بود كه به مدرسه مي رفت. او خجالت مي كشيد كه اسمشرابگويد. مادرش هم پشت در كلاس ايستاده بود. او فكر كرد كه مادرش نيست وگريه كرد.او حتا نمي توانست نقاشي كند فقد گريه ميكرد. چند روز گذشت دختر كوچولو ديگر گريه نميكردوخيلي خوش حال بود
بابا خیلی دوست دارم
صد حبه ی نبات و قند تقدیم تو باد
آهای تویی که همیشه کنارمی
دقت کردین وقتی ctrl+w رو می زنین بادکنک های رنگی تو صفحه ظاهر میشه
توآدم بیکاری هستی در صورتیکه :
اوباما مرده!
ببخشيد بيدارت كردم چند وقته اين معماي گيج كننده مثل خوره افتاده به جونم كه! ا گه به صبحانه ميگيم صبحونه و به هندوانه ميگيم هندونه.پس چرا به پروانه نميگيم پروونه؟!
یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند
آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! » صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. » به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. » باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. » هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ » دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! » به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی خانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.
یکی بود... یکی نبود... غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان های قدیم ،سه بچه بز به نام های شنگول ،منگول و حبه ی انگور با مادرشون زندگی میکردند. روزی از روز ها مادر بز ها برای پیدا کردن غذا به بیرون رفت وبه بچه های خود گفت: بچه های عزیزم!وقتی کسی در زد به صداش توجه کنین تا کسه بی معرفتی نباشه. صدام رو بخاتر داشته باشین. یک دو سه... بعد به بیرون رفت تا غذا پیدا کنه. آقا گرگه در حمون لحظه به خونه ی دوبلکس مامان بزی رفت. در زد و گفت:منم ،منم مارتون.غذا آوردم براتون. تو حمون لحظه شنگول گفت:برو آقا گرگه؟؟؟ آیفون تصویری داریم!!! بعد رفت و ماسکه مامان بزی رو خرید.با اون به جلوی خونشون رفت. بعد در زد و گفت:منم ،منم مارتون غذا آوردم براتون. منگول گفت:چقدر صدات کلفته؟؟؟نه تو مامان ما نیستی. بعد رفت جلوی خونه ی مامان بزی و در زد و حمون حرفا ی دروغ رو زد. شنگول و منگو... درو باز کردن. گرگه تا دید خونه باحاله، زود رفت و سند خونه رو به اسم خودش گذاشت. اما قبل از اینکه به سند برسه ،شنگول پیلنگیش داد. بعد منگول حرکت یک کشتی کجی رو روی گرگ رفت. حبه ی انگور یه جایی واستاده بود و تشویق میکرد. مامان بزی از راه رسید.دید آقا گرگه یک چسب زخم روی صورتش هست. بعد گرگه بدون صبر شنگول منگول رو دزدید. اما وقت نکرد حبه ی انگور رو بدزده. مامان بزی با حبه ی انگور به دنبال گرگه رفتن. گرگه خسته بود و خوابید.مامان بزا شکم اونو پاره کرد.بچه ها او مدن بیرون.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد. خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت . خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
گُنده است و او دارد وزن و هیکلی سنگین
خوش به حال گاوی که ذره ای نشد غمگین
یونجه می خورد هر روز غصه ای ندارد او
می رود به هر جایی بوده قلدُر و پُر رو
دائماً دُمَش را نیز می دهد تکان اما
خسته هم نمی گردد گاو گنده و زیبا
روز و شب، مگس ها را می پراند او با دُم
با صدای زنگوله لحظه ای نگردد گُم
اهل بازی و تفریح هست و بادُمش شاد است
از تمام غم ها نیز راحت است و آزاد است
بی خیال و دل گنده هست و بوده او نادان
داده حقو به او روزی مانده عقل ما حیران
.
شاپرکی گفت، چی گفت؟ یواشکی گفت ، چی گفت؟ تو گوش من گفت ، چی گفت؟ یکی یکی گفت ، چی گفت؟ (۲)
گفت به گلا دست نزنین دست دست دست نمی زنیم غنچه هاشون رو نکنین نه نه نه نمی کنیم (۲)
گفت که گلا تو باغچه ها قشنگن غنچه هاشون کوچیک و رنگارنگن (۲)
ما غنچه ها رو دوست داریم تو باغچه ها نمی ذاریم هر جا گلی تشنه باشه می ریم براش آب میاریم (۲)
صبح زودتر از همیشه به اشتیاق دیدار هم کلاسی ها از خواب بیدار می شوی و با خواب تابستانی وداع می کنی. بیدار می شوی تا بار دیگر شاهد تولدی دیگر در خود باشی. بیدار می شوی تا دوباره علم را در رگ های حیات خود به کار اندازی تا الفبای زندگی ات را که هنوز ناتمام مانده است، بیاموزی. دلتنگ تر از همیشه راهی می شوی، البته این بار بدون اضطراب و تأخیر، بدون امتحان و پرسش می روی تا متولد شوی، سبز شوی، شکوفا شوی! می روی برای ساختن فردایی بهتر و محکم تر چرا که فردا از آن توست. می روی تا پلی بسازی برای عبور از آن برای رد شدن به سوی آینده. می روی زودتر از همیشه با گام های استوار و جویای حقیقت از کوچه پس کوچه های جهل و غفلت تا از الفبای زندگی خودرا با شکستن سدهای جهل و نادانی پیدا کنی. می روی تا آن را که زیباست بیاموزی! می روی تا «آ» را بیاموزی تا کلماتی همچون آرامش و آسایش و آب را یاد بگیری تا عطش وجودت را سیراب کنی. می روی تا «ب» را یاد بگیری تا کلماتی مثل بردباری، برادری، برابری را با تمام وجودت لمس نمایی و با یاد گرفتن نون، برکت زندگی را درمی یابی. در حیاط مدرسه وارد می شوی، بوی اسپند فضا را معطر کرده است. بوی یار مهربان می آید، بوی عطر معلم و هم کلاسی، بوی نیمکت و تخته تو را به سرزمین آرزوهایت می کشاند. دست های خود را دراز می کنی. تو منتظر دست های گرم و مهربان معلمی تا تو را از دالان های وحشت زای تاریکی و تنهایی جهل و غفلت با چراغ نور و معرفت به قله های وسیع سعات برساند و اندیشه اش تو را از حضیض ذلت برهاند.
توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته
دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته
شاید یه بچه ی بد سنگی زده به بالش
بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش
کبوتر بیچاره! الهی برات بمیرم!
الان برای بالت یه کم دوا می گیرم
بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره
حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره
دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است . او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.
داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.
داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.
داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد. داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذت مي برد.
داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.
گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.
گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.
داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است.
کی بود کی بود؟ یه صابون کوچیک موچیک گریه می کرد چیلیک چیلیک
غصه می خورد همیشه می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه
هر روز دارم آب می خورم تَر می شم ولی کوچیک تر می شم
رفتم پیشش نشستم براش یه خالی بستم
گفتم من هم اون قدیما غول بودم مثل تو خنگول بودم
کوچیک شدم که با تو بازی کنم سُرت بدم سُرسُره بازی کنم دیروز داشتم فکر می کردم تعطیلات امسال چکار کنم که یه دفعه برنامه لذت نقاشی شروع شد. رفتم تو فکر نقاشی. احساس کردم چقدر نقاشی کشیدنو دوست دارم. اصلا به قول بابراس من عاشق نقاشیم .فکر کردم اگه من نقاش بشم چیزهایی می کشم که کمتر به ذهن دیگران می رسه . اصلا یه سبکی می کشم که کاملا جدید باشه. خیلی زود هم یه نمایشگاه می زنم. البته یه نمایشگاه متفاوت . مثلا شاید کنار دریا تو چند تا چادر مسافرتی نمایشگاه زدم … این فکرا انقدر بهم انرژی داد که تا به خودم اومدم دیدم هر چی پول داشتم برای خرید رنگ و کاغذ و بوم نقاشی خرج کردم . بعد زنگ زدم کانون و برای کلاس نقاشی ثبت نام کردم . یه دفعه یاد یکی از دوستام افتادم که چند ساله کلاس نقاشی می ره . باهاش تماس گرفتم و مفصل درباره تصمیمم صحبت کردم . دوستم که البته همیشه بلده تو ذوق بزنه، گفت فکر خوبیه ولی رنگ و بوم نمی خواست . حالا فعلا باید تا چند وقت با مداد کوزه بکشی. اول باید طراحی با مداد رو یاد بگیری وقتی به طراحی مسلط شدی بعد کم کم وارد رنگ آمیزی می شی و بعد … اوووه انقدر گفت و گفت تا همه ذوق و شور و انرژیمو ریخت تو سطل آشغال .من که اصلا حوصله نداشتم کوزه بکشم. دلم می خواست برای اولین نقاشی یه منظره بکشم اون طرف دریا که با نمایش چند تا اسب وحشی ، این طرف جنگل که تو مه گم شده باشه و … یه نقاشی رویایی با یه عالمه رنگ روغن . با خودم فکر کردم بی خیال حرفهایی که زد من ثابت می کنم که از همون اولم می شه نقاشی با رنگ روغن کشید. بیست تا کاغذ پاره کردم ولی آخر سر یکی از نقاشیهام شبیه نقاشی هایی که توی کارتونای تلویزیون نشون میدن شد. برای اینکه طبیعی تر بشه زیرش نوشتم (پرنیا هفت ساله از تهران) بعد زدم به دیوار اتاقم . خلاصه خورشید کم کم پشت کوهها پنهان شد و شب از راه رسید و موقع کفیدن شد. بلاخره سرم به بالش رسید. یه نیم نگاهی به راهی که رفته بودم کردم و با خودم فکر کردم اگر چه خیلی خسته و کلافه شدم و بیخودی پولامو هدر دادم ولی یه نتیجه خوب گرفتم اینکه دیگه درباره نقاشی تردید ندارم لااقل مطمئنم این یه کار رو نمی خوام دنبال کنم. مطمئن شدم که من قرار نیست نقاش بشم و دیگه لازم نبود به بدبختی های نمایشگاه نقاشی فکر کنم. البته بی برنامه هم باقی نموندم آخه دختر خالم زنگ زد و گفت می خواد بره سفالگری . خوب که فکر می کنم می بینم من عاشق گل بازیم. خدائیش کوزه ساختن خیلی باحال تر از کوزه کشیدنه . به هر حال این تابستون ما قراره پر از کوزه باشه. اگه زود خوابم نمی رفت برای جای نمایشگاه سفال هم یه فکری می کردم . آخه نوجوونیه و یه دنیا شور و حال و انرژی و فکرهای اینجوری.
از راست به چپ: مامان گلم _ خودم _ آبجي جيغ جيغو _ پدر زحمت كشم از راست به چپ: مامان بزرگ مهربونم _ خودم _بابا بزرگ جونم اول مهر بود ‚ روز آغاز مدرسه ‚ كوچولوهاي 7 ساله همه با اشتياق اولين روزهای مدرسه رو پشت سر ميگذاشتند.در ميان اين بچه ها پسر بچه اي بود كه مثل بقیه هم سن و سالاش وقتی از مدرسه به خونه ميرسيد از اتفاق هايي كه در مدرسه برايش افتاده بود براي بابا و مامانش شروع به تعريف ميكرد. تمام صحبت هاي پسر كوچولو در مورد يكي از همكلاسيهاش به اسم جغله بود ‚ پسر بچه اي بازيگوش و تنبل كه بسيار شيطون و بلا بود . بقدري شيطنت هاي جغله براي باباي پسر كوچولو جالب بود كه وقتي از سر كار به خونه ميومد ‚ بي صبرانه انتظار ميكشيد تا پسرش از مدرسه بياد و براش از دسته گلهايي كه جغله اونروز به آب داده بود تعريف كنه. تا اینکه يه روز پسر كوچولو با روپوش پاره و كوله پشتیش که حسابیم خاکی و درب و داغون شده بود به خونه اومد ‚ مامان و باباش هرچي از اون پرسيدن كه چي شده هيچي نگفت ‚ تا اينكه مامان پسر كوچولو گفت:من میدونم ... كار ‚ كاره جغلست ... اون تو رو به اين روز انداخته ... فردا ميام مدرسه تا ازش شكايت كنم... پسر كوچولو ميگفت : نه مامان ... كار جغله نيست ... اون با من دوسته... ولي گوش مامان به اين حرفها بدهكار نبود. فرداي آنروز ‚ مامان پسركوچولو به مدرسه رفت تا از جغله پيش مدير مدرسه شكايت كنه.. مامان باباهاي ديگر بچه ها هم اومده بودن و همگی از دست جغله ‚ حسابی شاكي بودن!!! مادر پسر كوچولو به آقاي مدير گفت: اين بچه كه اسمش جغلست پسر كوچولوي من رو اذيت كرده و كارايي كه انجام ميده باعث بد آموزي براي بچه هاي ديگست... والدين ديگر بچه ها هم حرف هاي مادر پسر كوچولو رو تاييد كردند ... بالاخره آقاي مدير به اصرار مادر پسر كوچولو خواست تا جغله رو به دفترش بيارن... در باز شد و جغله درحالي كه سرش را پايين انداخته بود وارد دفتر شد . وقتي جغله به خواست آقاي مدير سرش را بلند كرد ‚ مامان پسر كوچولو زبانش بند اومده بود و نمیتونست اون چيزي رو كه میبینه باور كنه !!! جغله ‚ همان پسر كوچولوي خودش بود .... بــــاز آمــده زمــســــتان اين فصــل سردِ سرسخت زنـــــبـورك بيــــــچــــاره يـــخ زد روي بـــند رخــــت گنجشـــك بــرخود لرزيـد تــا ننـــه ســرمــا را ديــــد دســت سرد زمــسـتـان تــــمــــام گلـــها را چـــيـد بــــاغ از تـــرس زمستان چشمان سبـزش را بست بـــرفِ ســرد زمـــستان روي چشمانــش نشست از سوز و ســــرماي برف گنجشــــك و بـاغ خوابيدند در خـــوابِ چشمــانشان هردو بـــهــــار را ديـــــدند
کفشدوزک کوچولو حسابی غصه داره چون که برای دوختن دیگه کفشی نداره سوزنشو گذاشته کنار گل تو باغچه کاشکی براش بیارن یه لنگه کفش کهنه نخهاشو قیچی کرده تا که باشه آماده وقتی کفشی نداره نخها چه سودی داره از اون دورا میادش انگار صدای خش خش داره میاد هزارپا با یه بخچه رو دوشش تو بخچه اش گذاشته هزار تا کفش پاره حالا دیگه کفشدوزک هیچ غصه ای نداره
آی بازی بازی بازي دارم میرم به بازی بازی قایم موشک با پیشی ناز کوچک چشم میذارم همیشه تا پیشی قایم بشه پیشی جونم قشنگه کوچیک اما زرنگه قایم میشه زیر تخت یا میره روی درخت هرجا بره پیشی جون زودی میادش بیرون چونکه منو دوست داره تنهام نمیگُـــــــــذاره یکی از فرشته ها از کنار مردی که جلوی در خانه ای ایستاده بود گذشت آن فرشته به او گفت: ای بنده ی خدا چرا جلوی در این خانه ایستاده ای ؟ ایشان گفت: برادری در این خانه دارم و می خواهم به او سلام کنم . آن فرشته گفت : آیا با او پیوند خویشاوندی داری یا کاری با او داری. آن مومن گفت: نه با او خویشاوند هستم و نه حاجتی دارم او برادر دینی من است من با او رفت و آمد می کنم و بر او سلام می نمایم به خاطر خشنودی پروردگار عالمیان . آن فرشته گفت :من فرستاده ی حق تعالی به سوی تو هستم و او بر تو سلام فرستاده و می گوید به یقین تو قصد مرا کرده ای و به من تکیه کرده ای. به یقین بهشت را بر تو واجب کردم و تو را از غضبم و آتش دوزخ رها نمودم . منبع:تبیان فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!)) عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه. سطل آشغال پرسید (چرا گریه می کنی؟)) عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور انداخته!)) سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد. عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!)) بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.)) شب شد فسقلی خواست که مشقش را بنویسد،او همه جا را دنبال عینکش گشت اما پیدا نکرد.حالا اگر گفتی عینکه کجا بود؟او خوش حال و سرحال،این طرف و آن طرف می گشت.دیگر هم دلش نمی خواست پیش فسقلی برگردد. بیچاره فسقلی! گلخونه پر از گل لاله و رز بود گلهای زیبا و شاداب . توی گلخونه همه شاد و خوشحال بودن و همدیگه رو دوست داشتند. گلها می گفتند این بوی خوبی که توی گلخونه همه جارو پر کرده بوی دوستی و محبته . گلها خیلی خوش اخلاق بودن و هیچ وقت به خاطر خوشگلی و خوش بویی خودشونو بهتر از دیگران نمی دونستند و تکبر نمی کردن. اما توی این گلخونه فقط یه دیوار بود که خیلی اخمو بود. این دیوار دیوار سمت چپ گلخونه بود و دائما با عصبانیت به گلها نگاه می کرد. دیوار عصبانی و بدجنس، گلهارو دوست نداشت چون به خوشگلی گلها حسادت می کرد. باغبونو دوست نداشت چون باغبون به گلها محبت می کرد. مردمو دوست نداشت چون مردم برای دیدن گلها به گلخونه میومدن و به اون توجهی نداشتن. دیوار برای اینکه گلها رو اذیت کنه هر روز ترک می خورد و به گلها می گفت الان خراب می شم روی سرتون . اما گلها دیوارو دوست داشتن بهش می گفتن اینطوری نکن .خودت خراب می شی. گلها برای اینکه به دیوار نشون بدن دوسش دارن حتی لای ترکهای دیوار هم روییدن و سعی کردن دیوار کهنه و بدجنس رو زیبا کنن اما دیوار باز هم از گلها متنفر بود. دیوار هر روز بیشتر ترک می خورد و خودشو کج می کرد روی سر گلها و اونها رو می ترسوند و با یه صدای خشن و کلفت می گفت الان می ریزم الان می ریزم رو سرتون و همتونو له می کنم. گلها هر چند از دیوار ترسیده بودن ، اما چیزی نمی گفتن. اونا نمی خواستن کینه و نفرت دیوار حسود رو بیشتر کنن. دلشون می خواست با دیوار دوست بشن . اما حسادت، تمام قلب دیوار رو پر کرده بود. به خاطر همین تمام زورشو زد تا خودشو روی سر گلها خراب کنه . ترک دیوار بیشتر و بیشتر شد تا اینکه باغبون به فکر چاره افتاد و از مردم کمک خواست. مردم که عاشق گلها بودند برای کمک داوطلبانه اومدند. اول همه گلها و گلدونها رو از گلخونه بیرون بردند بعد شروع به خراب کردن دیوار حسود کردند . مردم دیوار حسود رو و به بیابونی دور و پر از زباله بردن و به جاش یه دیوار محکم و مهربون ساختند و روش عکسهای بسیار زیبایی از گلها کشیدند. دیوار محکم و مهربون سالهای طولانی از گلهای گلخونه مواظبت کرد و انقدر به دوستی با گلها ادامه داد که برای همیشه خودش هم بوی گل گرفت. یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. شیر دندانش درد می کرد. روباه او را دید و گفت: شیرجان! چرا برای شکار نمی روید؟ شیر گفت: دندانم درد می کند. نه شکار می کنم، نه چیزی می خورم. روباه که منتظر بود، از شکار شیر، غذایی هم برای او بماند، ناامید به سراغ گرگ رفت و گفت: شیر دندان درد دارد. امروز شکار نمی کند، باید خودمان غذا پیدا کنیم. گرگ گفت: تو نقشه ای داری؟ روباه گفت: اگر حیوانات جنگل خبردار شوند که شیر دندان درد دارد و شکار نمی کند، از او نمی ترسند و نزدیکش می شوند. گرگ گفت: خب وقتی نزدیک شیر شدند، چه فایده ای برای ما دارد؟ روباه گفت: من و تو گوشه ای پنهان می شویم و ناگهان به آن ها حمله می کنیم! گرگ با خوش حالی گفت: آفرین به تو روباه حیله گر! گرگ و روباه خبر دندان درد شیر را در جنگل پخش کردند و خیلی زود همه با خبر شدند. گوره خر و خرگوش تصمیم گرفتند به تماشای شیر بروند. آن ها نمی دانستند که روباه و گرگ پشت بوته ها پنهان شده اند. گوره خر و خرگوش، آرام، آرام به شیر نزدیک شدند. شیر به آن ها حمله نکرد. گوره خر کمی جلوتر رفت. خرگوش هم کمی جلوتر رفت. شیر که خیلی گرسنه بود و دندانش هم خیلی درد می کرد، با دیدن گوره خر و خرگوش آهی کشید و غرشی کرد که گوره خر و خرگوش پا به فرار گذاشتند و در یک چشم بر هم زدن از آن جا رفتند.روباه و گرگ هر چه منتظر شدند، نه گوره خر به سراغ شیر آمد نه خرگوش و نه هیچ حیوان دیگری. چون همه می دانستند که شیر حتی وقتی که دندان درد دارد هم خطرناک است و نباید به او نزدیک شد. |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |